خب !
انگار گريزي نيست كه نيست ...
.......................................
خانمها ؛ آقايون !
در «خودم»، خود را ديدم كه بيسبب ميآمدم و ميآمدم !
بدون آنكه مقصدي هدف باشد...
و در آينهاي خوب بر چهرهي «خود» نگريستم( نگاهي كه هيچگاه اينچنين با شجاعت گره نخورده بود)... با دستاني كه انگار هرگز نميخوست به حركت در آيد(!)
اما... غبار روي جيوهي معقر را زودودم... نگوييد كه ميدانيد در آن قاب كهنه چه ديدم؟
چهرهاي : طماع ، حيلهگر، زيادخواه، فريب رو ، تنوع طلب ، سياه رو، مظلومنما و ...(بازم بگم؟)
واي ! اين منم؟ مني كه جور ديگر مينمايم ؛ پس آن چهرهي آراسته كجاست؟ هان ؟!
...
اين نامزدي و اين جور چيزا ، جزيي از قراردادهاي اجتماعيه
كه توي روزهاي جاري ،همهاش شده بهانه !
منظورم قراردادهاي اجتماعي بود كه شده باريچهي دستِ ماها...
راستي !
عشق كه رفت ، مردم متفرق شدند...
آي عشق ، آي عشق ،
رنگِ آبيات پيدا نيست ...
...
گفتي بيا ، اومدم
ديدي فرقي نداشت با نيومدنم !