• وبلاگ : مريم بانو
  • يادداشت : هوو
  • نظرات : 4 خصوصي ، 26 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     

    سلام دوست خوبم از اينكه به من سر زدي و برام نوشتي يك دنيا ممنون

    دعا بهترين هديه

    لوئيز ردن زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم.

    وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست

    تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و

    نمي تواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

    جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بي اعتنائي نيم نگاهي اندااخت و

    محلش نگذاشت و با حالت بدي سعي کرد او را بيرون کند.

    زن نيازمند درحالي که اصرار ميکرد گفت:

    آقا ... شما را به خدا قسم ميدهم به محض اينکه بتوانم پولتان را مي آورم.

    جان گفت که نسيه نمي دهد.

    مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را

    مي شنيد به مغازه دار گفت: ببين اين خانم چه ميخواهد ... خريد اين خانم با من

    خوارو بار فروش گفت : لازم نيست ... خودم مي دهم ... ليست خريدت کو؟

    لوئيز گفت : اينجاست.

    جان گفت : ليست ات را بگذار روي ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستي ببر

    لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد از کيفش تکه کاغذي درآورد و

    چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت.

    همه با تعجب ديدند که کفه ترازو پائين رفت.

    خواربار فروش باورش نمي شد.

    مشتري از سر رضايت خنديد.

    مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ديگر ترازو کرد ...

    کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چيز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند.

    $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });

     <      1   2