سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه سوختن - مریم بانو
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
شنبه 84 اسفند 6 ساعت 8:12 عصرقصه سوختن

مدتها است که کلمه ردیف نکرده ام که اسمش را بذارم شعر و قصه ، چون نخواستم بزرگترین دروغ گوی جهان باشم ، بی مخاطب باشم دم از عشق بزنم ولی آن را نثار کسی نکنم ، نخواستم مقدس نمایی کنم ودیگر راستی نداشتم تا  بگویم دروغ گو هم نبودم پس گفتم بگذار تا نگویم !

ولی میخواهم اگر تکراری است بگویم اگر سالها قبل فروغ از رهای روحش و جمش گفته مولانا از جدایی از اصل گفته حافظ از دولت عشق هزار برابر بهتر از من گفته راسل عقل را جاودانه ستوده و مظلومانه آرزو کرده که ای کاش خدایی بود !!  و این چند روزه کسی دوستت دارم و عشق خیابانی و اینترنتی را به طور ملسی به سخره گرفته و اگر که جامعه ما برای بحث سیاسی جایی ندارد که پدر و مادر من میگویند سیاست بی پدر مادر است !

کاش من بتوانم بگویم !

این راست است !!

به هم گفت دیگر بریده ام و همه خندیدند ! گفت که همه چیز را میسوزانم و هیچ کس باور نکرد !

به همه گفت میسوزانم چون پناه ندارم میسوزانم چون نمیخواهم بی پناه کنم !

عقده های دیرینه عذابش میداد و اینکه هم خانگی همیشه یاد آور بی مادراش روستایی بودنش و لهجه اش بود ! هم خانگی لیسانس داشت و او درس نخوانده بود و این هر روز برایش تکرار میشد بی سواد بی سواد بی سواد

ولی پاک بود !! پاک پاک ! هم خانه جاسوس اداره بود و همیشه شکایت می شنید از همسران همکاران و همیشه می گفت : به خدا شرمنده ! شرمنده !

او سواد نداشت ولی همینقدر می فهمید که خبر کشی بد است چیزی که من و تو سالها پیش آموخته ایم را هم خانه نمی دانست ولی اون  زن همچنان بی سواد بود ! و همچنان می شنید که اشتباه کردم بهتر از تو برای من زیاد بود !

گفتیم طلاق  سرسخت بود گفت نه !

پدرم مرد ،مادرم رفت پی کارش بی مادر بودم بی حرمت شدم نمیگذارم کودکانم اینگونه شوند ! کجا بروم ! خانه پدر و مادری که ندارم

گفتیم چه میکینی ! گفت میسوازنم !

دو سال حرف زدیم دو سال سرگرمش کریم دو سال سعی کردیم سرد بماند نسوزد و نسوزاند !

مصلحان و قضات فامیل باور نکردند آقا، آقا تحویل هم خانه دادندوزن را کوبیدندهمیشه زن مقصر بود چون سواد نداشت چون مرد برای او لقمه بزرگی بود

زیاد نمیخورد ! نمیخرید ! چون خانه سازی داشت ! چون سر پناه میخواست برای فرار از سازمانی بودن !

و یک روز روزی که ما آسوده بودیم ! پدر آمد و سراسیمه گفت : حیاط اداره میسوخت ! فکر کنم یکی از خانه سازمانی ها بود !

مادر نفهمید چگونه برود !! نفهمید اول گریه کند بعد برود تا ببیند یا برود و بعد گریه کند ! شاید چیزی نشده ! شاید انبار بوده ! شاید !

و رفت و خانه زن را در شعله های آتش دید و بالاخر سوزاند !

هم خودش هم دخترک 6 ماه اش را !! پسر ک پنج ساله از پنجره گریخته بود!!

و همه دیدند که در ایوان یک پیت نفت بود !! پیت نفتی که ریش سفید فامیل در مقابل میسوزانم های زن گذاشته بود و گفته بود بیا بسوزان !! اگر جرات داری بسوزان

و او جرات داشت ! از نظر ریش سفید دیگر جرات داشت

چون هیچ کس را نداشت ! 

ما هم به در داش نخوردیم ! من که برایش دل میسوزاندم ! شد کابوس خوابهایم ! با چهرهای خوف انگیز !!

و ریش سفیدان گفتند :کسی که خود کشی میکند جهنمی است ! خودش که هیچ کودک را هم کشته ! فحش اش بده دیگر به خوابت نمی آید !

مادر در بیرون آتش داد زد و هیچ مردی نرفت داخل ! هیچ کس ! یک مرد از خیل میخواست برود زن اش  نمی گذاشت

و اینگونه همه چیز سوخت و تمام شد !

چون زن پناه نداشت !

ظرفیت هم  نداشت !

یکسال بعد مرد زنی را به خانه او آورد خانه ای که او سالها منتظر اتمامش بود ! سالها به خاطرش نخورده بود و زن لیسانس داشت ! تحصیلات داشت
متن فوق توسط: مریم بانو نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
درباره خودم
قصه سوختن - مریم بانو
مریم بانو
ما ، در هیات پروانه ی هستی ، با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم ! برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ هیچ تفاوتی ندارد . یادمان باشد کسی مسئول ِ دلتنگی ها و مشکلات ما نیست ! اگر ردِ پایِ دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط ونامربوط را زیر و رو می کنیم (حسین پناهی)
لوگوی من
قصه سوختن - مریم بانو
اشتراک در خبرنامه
 
جستجو در کل مطالب
 :جستجو

جستجو در کل مطالب این وبلاگ، حتی مطالب بایگانی شده!