و هيچ نقاشي... هيچ نقاشينميتواندلبخندهاي تلخ زني را طعم بزندکه من باشم ...اين فال رابراي تو ميگيرمو تمام آفتابگردانهايي که ميشناسي در بوي دودلخت ميشوندروي دامنمدر کافه دنجي که نميشناسي تا باورم شودکه دوس.... تمتمام شدموهايم راشماره يک ماشين ميکنم بعد از سکوتي طولانياز موهاي خيس زني برميگردمکه توي برکه انداختم و ساعتهادر موج موج افتادنشو صداي نحيف زنگدارش
...لمس شدم